بهترزيستن
اگرپندخردمندان به شيريني نياموزي......فلك اين پندباتلخي بياموزدتوراروزي

نفرين به عشق وعاشقي

نفرين به بخت وسرنوشت

به اون نگاه كه عشقتو

توسرنوشت من نوشت

نفرين به من،نفرين به تو

نفرين به عشق منوتو

به ساده بودن منو

به اون دل سياه تو

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : آني

مي توان باتوگذشت ازشب سرد غزل

ازچراغاني گل هاي شقايق درباد

مي شودباتوپرازحادثه بود

باتوسرشارشدازعطرخوش يك آواز

باتولبريزشدازروشني يك پرواز

مي شودباتوبه غم هاخنديد

وبه آغازگل سرخ رسيد

اي صميمي ترازاحساس قناري درباد

اي رهاترازموج

مي شودباتوبه پروازرسيد

آب راهم حس كرد

وغزل رافهميد

ودرون يك برگ

خالق آيينه هاراهم ديد

باتوازعشق نگفتم اما

مي شودباتوبه سرشارترين لحظه روييدن يك عشق رسيد

 

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : آني

دريك هواي طوفاني كشتي جنگي كه وظيفه آموزش  نظامي سربازان  را به عهده داشت،درحال رزمايش بود.بانزديك شدن شب ووجودهواي مه آلود،ديدكمي براي ناخداوجودداشت،ازاين روناخدابراي كنترل همه فعاليت هابه شخصه درعرشه كشتي حضورداشت.

پاسي ازشب گذشته بودكه ديده بان كشتي به فرمانده گزارش داد:«نوري درسمت چپ،جلوي كشتي به چشم مي خورد!»

ناخدافريادزد:«آيانورثابت است يابه طرف عقب حركت مي كند؟»

ديده بان جواب داد:«ثابت است.»(كه به اين مفهوم بود:درمسيري به آن برخوردخواهدكرد!)

ناخدابه مأمورارسال علائم دستورداد:«به آن كشتي علامت بده كه روبه روي هم هستيم ،توصيه مي كنم بيست درجه تغييرمسيربدهند.»

جواب علامت اين بود:«شمابايدبيست درجه تغييرمسيربدهيد.»

ناخدابالحن عصباني گفت:«علامت بده كه من ناخداي اين كشتي نظامي هستم.تامجبوربه شليك توپ نشده ام،براي آخرين باردستورمي دهم بيست درجه تغييرمسيربدهيد!»

پاسخ آمد:«من هم فانوس دريايي هستم،تاكشتي شماتوسط صخره ها تبديل به چوب كبريت نشده،بيست درجه تغييرمسيربدهيد!»

یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : آني

 

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم .

پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟

 

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد

و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

 

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 14:1 :: نويسنده : آني

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهرهای کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد.
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند. ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد. او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید. اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. پس از این کار بلافاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد. علیرغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با ناامیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم.

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند. مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد. سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده … هدف …

با اطمینان از اینکه لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:35 :: نويسنده : آني

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : آني

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است.
اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.
بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.
شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.
پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : آني

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : آني

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : آني

 

در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شكایتی از سوی یكی مشتریان به كمپانی رسید. او اظهار داشته بود كه هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاكید و پیگیریهای مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی، و دستور صادر شد كه خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تكرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.

مهندسین نیز دست به كار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایكس بزودی سیستم مذكور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایكس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت كنترل دائمی پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاههای كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و كم خرج تر حل كرد : تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!

 

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : آني

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آ اشورد.به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود .

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : آني

 

روزي گوساله اي بايدازجنگل بزرگ وسرسبزي مي گذشت تابه چراگاهش برسد.گوساله بابي درايتي راه پرپيچ وخم وپرفرازونشيبي رابراي رسيدن انتخاب كرد.روزبعدسگي كه ازآن جامي گذشت،ازهمان راهي كه گوساله رفته بود،ازجنگل گذشت.

مدتي بعدآن سگ كه راهنماي گله بود،گله اش راواداركردتاازآن راه بروند.مدتي بعدانسان هاهم ازاين راه براي عبورومرورخوداستفاده كردند!مي آمدندومي رفتند،به چپ وراست مي پيچيدند،بالاوپايين مي رفتند،شكوه مي كردندوآزارمي ديدند.

مدتي بعدآن كوره راه تبديل به جاده شد.حيوانات بيچاره زيربارهاي سنگين ازپاي مي افتادندومجبوربودندراهي راكه مي توانستنددرعرض سي دقيقه طي كنند،سه ساعته بپيمايند،چون مجبوربودندهمان راهي رابروندكه گوساله گشوده بود!

سال هاگذشت وآن جاده،جاده اصلي يك روستاوبعدخيابان اصلي يك شهرشد.همه ازمسيراين خيابان مي گذشتندوشكايت مي كردند،البته حق هم داشتند،اما هيچ كس سعي نمي كردراه جديدي بازكند!!

_اين داستان مرابه يادشعرزيباوخاصي ازشاعرمعروف«پاراماهانسايوگاندا»انداخت:

«ترانه اي بخوان كه هيچ كس نخوانده باشد.

فكري بكن،كه هيچ كس در سرنپرورانده باشد.

به جاده اي قدم گذار،كه هيچ كسي درآن گام ننهاده باشد.

اشكي بريز،كه هيچ كس براي خدانريخته باشد.

صلح وآرامشي به افرادببخش،كه هيچ كس به آنان نبخشيده باشد.

ازاوطلب كن تاتوراكه درهيچ كجاپذيرانيستند،بپذيرد.

همه راباعشقي كه هيچ كس تابه حال احساس نكرده،دوست بداروشجاعانه باقدرتي مهارناپذيردرنبردزندگي،مبارزه كن.»

مراقب باشيدچيزهايي راكه دوست داريدبه دست آوريدوگرنه سرانجام ناچارميشويدچيزهايي راكه به دست آورده ايد،دوست بداريد!

                                                    (جورج برناردشاو) 

چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 19:17 :: نويسنده : آني

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : آني

روز اول
راز دوستی در تفاوت قائل شدن میان دوستان است،
صداقت را به چاپلوسی و صمیمیت را به لبخندهای تصنعی ترجیح بده.

روز دوم
راز دوستی در آن است که برای یافتن دوستان
صمیمی باید اول خودت یک دوست باشی.

روز سوم
راز دوستی در توقع نداشتن از دیگری است، نسبت به دیگران آزاده رفتار کن.

روز چهارم
راز دوستی در قسمت کردن شادی ها با دیگران است.

روز پنجم
راز دوستی در این است که بیشتر گوش کنی تا دیگران را وادار به شنیدن کنی.

روز ششم
راز دوستی در این است که در خوشبختی دیگران
نه فقط با حرف بلکه با عمل سهیم باشی.

روز هفتم
راز دوستی در دوست داشتن بی قید و شرط دیگران است

روز هشتم
راز دوستی در این است که دوستانت را تحسین کنی
بی آنکه بدانند چه احساسی نسبت به آنها داری.

روز نهم
راز دوستی در این است که دوستانت را همان طور که هستند بپذیری
و سعی نکنی آنها را به دلخواه خودت باز آفرینی کنی.

روز دهم
راز دوستی در این است که حالات خوب و بد خود را به دیگران تحمیل نکنی,
اما به آنها فرصت دهی که احساس خود را بیان کنند.

روز یازدهم
راز دوستی در این است که نیاز های دیگران را مقدم بر نیاز های خود بدانیم(ادامه دارد)

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : آني

در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی». مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا». در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود «کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته». او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود. از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود: «با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : آني

مردي به استخدام يك شزكت بزرگ چندمليتي درآمد.دراولين روزكاري خود،باكافه ترياتماس گرفت وفريادزد:«يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»

صدايي ازآن طرف تلفن پاسخ داد:«شماره داخلي رااشتباه گرفته اي،مي داني توباكي داري حرف مي زني؟»

كارمندتازه واردگفت:«نه»

صداي آن طرف گفت:«من مديراجرايي شركت هستم،احمق!»

بعدازمكث كوتاهي،مردتازه واردبالحني حق به جانب گفت:«وتومي داني باكي حرف مي زني ،بيچاره؟»

مديراجرايي گفت:«نه»

كارمندتازه واردگفت:«چه خوب»وسريع گوشي راگذاشت.

همه قدرت شمابه اين بستگي داردكه ازاين قدرت آگاهي داشته باشيد.

                                                  (چارلزهانل)

دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, :: 21:38 :: نويسنده : آني

درباره وبلاگ

باسلام وتشكرازشماكه ازوبلاگ من ديدن مي فرماييدواميدوارم كه اين مطالب اثرمثبتي هرچندكوچك،برذهن وقلب شماداشته باشد.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ملاقات باخانواده خود و آدرس آرزوها.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 25
بازدید کل : 13742
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ


آمار وبلاگ:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 25
بازدید کل : 13742
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1