بهترزيستن
اگرپندخردمندان به شيريني نياموزي......فلك اين پندباتلخي بياموزدتوراروزي
نفرين به عشق وعاشقي نفرين به بخت وسرنوشت به اون نگاه كه عشقتو توسرنوشت من نوشت نفرين به من،نفرين به تو نفرين به عشق منوتو به ساده بودن منو به اون دل سياه تو دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : آني مي توان باتوگذشت ازشب سرد غزل ازچراغاني گل هاي شقايق درباد مي شودباتوپرازحادثه بود باتوسرشارشدازعطرخوش يك آواز باتولبريزشدازروشني يك پرواز مي شودباتوبه غم هاخنديد وبه آغازگل سرخ رسيد اي صميمي ترازاحساس قناري درباد اي رهاترازموج مي شودباتوبه پروازرسيد آب راهم حس كرد وغزل رافهميد ودرون يك برگ خالق آيينه هاراهم ديد باتوازعشق نگفتم اما مي شودباتوبه سرشارترين لحظه روييدن يك عشق رسيد دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : آني دريك هواي طوفاني كشتي جنگي كه وظيفه آموزش نظامي سربازان را به عهده داشت،درحال رزمايش بود.بانزديك شدن شب ووجودهواي مه آلود،ديدكمي براي ناخداوجودداشت،ازاين روناخدابراي كنترل همه فعاليت هابه شخصه درعرشه كشتي حضورداشت. پاسي ازشب گذشته بودكه ديده بان كشتي به فرمانده گزارش داد:«نوري درسمت چپ،جلوي كشتي به چشم مي خورد!» ناخدافريادزد:«آيانورثابت است يابه طرف عقب حركت مي كند؟» ديده بان جواب داد:«ثابت است.»(كه به اين مفهوم بود:درمسيري به آن برخوردخواهدكرد!) ناخدابه مأمورارسال علائم دستورداد:«به آن كشتي علامت بده كه روبه روي هم هستيم ،توصيه مي كنم بيست درجه تغييرمسيربدهند.» جواب علامت اين بود:«شمابايدبيست درجه تغييرمسيربدهيد.» ناخدابالحن عصباني گفت:«علامت بده كه من ناخداي اين كشتي نظامي هستم.تامجبوربه شليك توپ نشده ام،براي آخرين باردستورمي دهم بيست درجه تغييرمسيربدهيد!» پاسخ آمد:«من هم فانوس دريايي هستم،تاكشتي شماتوسط صخره ها تبديل به چوب كبريت نشده،بيست درجه تغييرمسيربدهيد!» یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : آني
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد . او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم . پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا . پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ) عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟ پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند. هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 14:1 :: نويسنده : آني به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهرهای کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد. یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:35 :: نويسنده : آني روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : آني در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... ادامه مطلب ... یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : آني
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : آني شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : آني
در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : آني حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آ اشورد.به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود . یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : آني
روزي گوساله اي بايدازجنگل بزرگ وسرسبزي مي گذشت تابه چراگاهش برسد.گوساله بابي درايتي راه پرپيچ وخم وپرفرازونشيبي رابراي رسيدن انتخاب كرد.روزبعدسگي كه ازآن جامي گذشت،ازهمان راهي كه گوساله رفته بود،ازجنگل گذشت. مدتي بعدآن سگ كه راهنماي گله بود،گله اش راواداركردتاازآن راه بروند.مدتي بعدانسان هاهم ازاين راه براي عبورومرورخوداستفاده كردند!مي آمدندومي رفتند،به چپ وراست مي پيچيدند،بالاوپايين مي رفتند،شكوه مي كردندوآزارمي ديدند. مدتي بعدآن كوره راه تبديل به جاده شد.حيوانات بيچاره زيربارهاي سنگين ازپاي مي افتادندومجبوربودندراهي راكه مي توانستنددرعرض سي دقيقه طي كنند،سه ساعته بپيمايند،چون مجبوربودندهمان راهي رابروندكه گوساله گشوده بود! سال هاگذشت وآن جاده،جاده اصلي يك روستاوبعدخيابان اصلي يك شهرشد.همه ازمسيراين خيابان مي گذشتندوشكايت مي كردند،البته حق هم داشتند،اما هيچ كس سعي نمي كردراه جديدي بازكند!! _اين داستان مرابه يادشعرزيباوخاصي ازشاعرمعروف«پاراماهانسايوگاندا»انداخت: «ترانه اي بخوان كه هيچ كس نخوانده باشد. فكري بكن،كه هيچ كس در سرنپرورانده باشد. به جاده اي قدم گذار،كه هيچ كسي درآن گام ننهاده باشد. اشكي بريز،كه هيچ كس براي خدانريخته باشد. صلح وآرامشي به افرادببخش،كه هيچ كس به آنان نبخشيده باشد. ازاوطلب كن تاتوراكه درهيچ كجاپذيرانيستند،بپذيرد. همه راباعشقي كه هيچ كس تابه حال احساس نكرده،دوست بداروشجاعانه باقدرتي مهارناپذيردرنبردزندگي،مبارزه كن.» مراقب باشيدچيزهايي راكه دوست داريدبه دست آوريدوگرنه سرانجام ناچارميشويدچيزهايي راكه به دست آورده ايد،دوست بداريد! (جورج برناردشاو) چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 19:17 :: نويسنده : آني تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : آني روز اول سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : آني در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی». مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا». در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود «کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته». او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود. از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود: «با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : آني مردي به استخدام يك شزكت بزرگ چندمليتي درآمد.دراولين روزكاري خود،باكافه ترياتماس گرفت وفريادزد:«يك فنجان قهوه براي من بياوريد.» صدايي ازآن طرف تلفن پاسخ داد:«شماره داخلي رااشتباه گرفته اي،مي داني توباكي داري حرف مي زني؟» كارمندتازه واردگفت:«نه» صداي آن طرف گفت:«من مديراجرايي شركت هستم،احمق!» بعدازمكث كوتاهي،مردتازه واردبالحني حق به جانب گفت:«وتومي داني باكي حرف مي زني ،بيچاره؟» مديراجرايي گفت:«نه» كارمندتازه واردگفت:«چه خوب»وسريع گوشي راگذاشت. همه قدرت شمابه اين بستگي داردكه ازاين قدرت آگاهي داشته باشيد. (چارلزهانل) دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, :: 21:38 :: نويسنده : آني
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|