بهترزيستن
اگرپندخردمندان به شيريني نياموزي......فلك اين پندباتلخي بياموزدتوراروزي

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سار
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ...
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سار
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : آني

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد..

*** *** *** *** *** *** *** ***
*** *** *** *** *** ***
*** *** *** ***
*** ***

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.

تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم

درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .

من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی

با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه

من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم

اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت ...

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده

فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه

دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته

این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود.

آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.

اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

من عاشقش هستم.

اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

*** *** *** *** *** *** *** ***
*** *** *** *** *** ***
*** *** *** ***
*** ***
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : آني

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت

در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد .

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که

قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .

ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود

و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .

اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .

تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .

اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .

از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند

و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید

وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .

دیگر به خود تردید راه ندادم .

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .

از ملاقات شما بسیار خوشحالم .

ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت

از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .

او گفت که این فقط یک امتحان است !

دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : آني

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

اگه مشکل از من باشه …

تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

بالاخره اون روز رسید…

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…

دستام مثل بید می لرزید…

داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

یا از خوشحالی…

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…

یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…

حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…
دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 13:12 :: نويسنده : آني

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..

نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..

دختر با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..

دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..

درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.

اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.

الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..

اون این کارو کرده بود..

اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!

شنبه 11 آذر 1391برچسب:, :: 14:2 :: نويسنده : آني

نفرين به عشق وعاشقي

نفرين به بخت وسرنوشت

به اون نگاه كه عشقتو

توسرنوشت من نوشت

نفرين به من،نفرين به تو

نفرين به عشق منوتو

به ساده بودن منو

به اون دل سياه تو

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : آني

مي توان باتوگذشت ازشب سرد غزل

ازچراغاني گل هاي شقايق درباد

مي شودباتوپرازحادثه بود

باتوسرشارشدازعطرخوش يك آواز

باتولبريزشدازروشني يك پرواز

مي شودباتوبه غم هاخنديد

وبه آغازگل سرخ رسيد

اي صميمي ترازاحساس قناري درباد

اي رهاترازموج

مي شودباتوبه پروازرسيد

آب راهم حس كرد

وغزل رافهميد

ودرون يك برگ

خالق آيينه هاراهم ديد

باتوازعشق نگفتم اما

مي شودباتوبه سرشارترين لحظه روييدن يك عشق رسيد

 

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : آني

دريك هواي طوفاني كشتي جنگي كه وظيفه آموزش  نظامي سربازان  را به عهده داشت،درحال رزمايش بود.بانزديك شدن شب ووجودهواي مه آلود،ديدكمي براي ناخداوجودداشت،ازاين روناخدابراي كنترل همه فعاليت هابه شخصه درعرشه كشتي حضورداشت.

پاسي ازشب گذشته بودكه ديده بان كشتي به فرمانده گزارش داد:«نوري درسمت چپ،جلوي كشتي به چشم مي خورد!»

ناخدافريادزد:«آيانورثابت است يابه طرف عقب حركت مي كند؟»

ديده بان جواب داد:«ثابت است.»(كه به اين مفهوم بود:درمسيري به آن برخوردخواهدكرد!)

ناخدابه مأمورارسال علائم دستورداد:«به آن كشتي علامت بده كه روبه روي هم هستيم ،توصيه مي كنم بيست درجه تغييرمسيربدهند.»

جواب علامت اين بود:«شمابايدبيست درجه تغييرمسيربدهيد.»

ناخدابالحن عصباني گفت:«علامت بده كه من ناخداي اين كشتي نظامي هستم.تامجبوربه شليك توپ نشده ام،براي آخرين باردستورمي دهم بيست درجه تغييرمسيربدهيد!»

پاسخ آمد:«من هم فانوس دريايي هستم،تاكشتي شماتوسط صخره ها تبديل به چوب كبريت نشده،بيست درجه تغييرمسيربدهيد!»

یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : آني

 

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم .

پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟

 

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد

و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

 

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 14:1 :: نويسنده : آني

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهرهای کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد.
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند. ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد. او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید. اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. پس از این کار بلافاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد. علیرغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با ناامیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم.

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند. مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد. سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده … هدف …

با اطمینان از اینکه لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:35 :: نويسنده : آني

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : آني

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است.
اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.
بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.
شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.
پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : آني

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : آني

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : آني

 

در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شكایتی از سوی یكی مشتریان به كمپانی رسید. او اظهار داشته بود كه هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاكید و پیگیریهای مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی، و دستور صادر شد كه خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تكرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.

مهندسین نیز دست به كار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایكس بزودی سیستم مذكور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایكس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت كنترل دائمی پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاههای كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و كم خرج تر حل كرد : تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!

 

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : آني

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آ اشورد.به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود .

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : آني

 

روزي گوساله اي بايدازجنگل بزرگ وسرسبزي مي گذشت تابه چراگاهش برسد.گوساله بابي درايتي راه پرپيچ وخم وپرفرازونشيبي رابراي رسيدن انتخاب كرد.روزبعدسگي كه ازآن جامي گذشت،ازهمان راهي كه گوساله رفته بود،ازجنگل گذشت.

مدتي بعدآن سگ كه راهنماي گله بود،گله اش راواداركردتاازآن راه بروند.مدتي بعدانسان هاهم ازاين راه براي عبورومرورخوداستفاده كردند!مي آمدندومي رفتند،به چپ وراست مي پيچيدند،بالاوپايين مي رفتند،شكوه مي كردندوآزارمي ديدند.

مدتي بعدآن كوره راه تبديل به جاده شد.حيوانات بيچاره زيربارهاي سنگين ازپاي مي افتادندومجبوربودندراهي راكه مي توانستنددرعرض سي دقيقه طي كنند،سه ساعته بپيمايند،چون مجبوربودندهمان راهي رابروندكه گوساله گشوده بود!

سال هاگذشت وآن جاده،جاده اصلي يك روستاوبعدخيابان اصلي يك شهرشد.همه ازمسيراين خيابان مي گذشتندوشكايت مي كردند،البته حق هم داشتند،اما هيچ كس سعي نمي كردراه جديدي بازكند!!

_اين داستان مرابه يادشعرزيباوخاصي ازشاعرمعروف«پاراماهانسايوگاندا»انداخت:

«ترانه اي بخوان كه هيچ كس نخوانده باشد.

فكري بكن،كه هيچ كس در سرنپرورانده باشد.

به جاده اي قدم گذار،كه هيچ كسي درآن گام ننهاده باشد.

اشكي بريز،كه هيچ كس براي خدانريخته باشد.

صلح وآرامشي به افرادببخش،كه هيچ كس به آنان نبخشيده باشد.

ازاوطلب كن تاتوراكه درهيچ كجاپذيرانيستند،بپذيرد.

همه راباعشقي كه هيچ كس تابه حال احساس نكرده،دوست بداروشجاعانه باقدرتي مهارناپذيردرنبردزندگي،مبارزه كن.»

مراقب باشيدچيزهايي راكه دوست داريدبه دست آوريدوگرنه سرانجام ناچارميشويدچيزهايي راكه به دست آورده ايد،دوست بداريد!

                                                    (جورج برناردشاو) 

چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 19:17 :: نويسنده : آني

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : آني

روز اول
راز دوستی در تفاوت قائل شدن میان دوستان است،
صداقت را به چاپلوسی و صمیمیت را به لبخندهای تصنعی ترجیح بده.

روز دوم
راز دوستی در آن است که برای یافتن دوستان
صمیمی باید اول خودت یک دوست باشی.

روز سوم
راز دوستی در توقع نداشتن از دیگری است، نسبت به دیگران آزاده رفتار کن.

روز چهارم
راز دوستی در قسمت کردن شادی ها با دیگران است.

روز پنجم
راز دوستی در این است که بیشتر گوش کنی تا دیگران را وادار به شنیدن کنی.

روز ششم
راز دوستی در این است که در خوشبختی دیگران
نه فقط با حرف بلکه با عمل سهیم باشی.

روز هفتم
راز دوستی در دوست داشتن بی قید و شرط دیگران است

روز هشتم
راز دوستی در این است که دوستانت را تحسین کنی
بی آنکه بدانند چه احساسی نسبت به آنها داری.

روز نهم
راز دوستی در این است که دوستانت را همان طور که هستند بپذیری
و سعی نکنی آنها را به دلخواه خودت باز آفرینی کنی.

روز دهم
راز دوستی در این است که حالات خوب و بد خود را به دیگران تحمیل نکنی,
اما به آنها فرصت دهی که احساس خود را بیان کنند.

روز یازدهم
راز دوستی در این است که نیاز های دیگران را مقدم بر نیاز های خود بدانیم(ادامه دارد)

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : آني

در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی». مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا». در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود «کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته». او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود. از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود: «با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : آني

مردي به استخدام يك شزكت بزرگ چندمليتي درآمد.دراولين روزكاري خود،باكافه ترياتماس گرفت وفريادزد:«يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»

صدايي ازآن طرف تلفن پاسخ داد:«شماره داخلي رااشتباه گرفته اي،مي داني توباكي داري حرف مي زني؟»

كارمندتازه واردگفت:«نه»

صداي آن طرف گفت:«من مديراجرايي شركت هستم،احمق!»

بعدازمكث كوتاهي،مردتازه واردبالحني حق به جانب گفت:«وتومي داني باكي حرف مي زني ،بيچاره؟»

مديراجرايي گفت:«نه»

كارمندتازه واردگفت:«چه خوب»وسريع گوشي راگذاشت.

همه قدرت شمابه اين بستگي داردكه ازاين قدرت آگاهي داشته باشيد.

                                                  (چارلزهانل)

دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, :: 21:38 :: نويسنده : آني

باادب باش كه سرمايه ي خوبان ادب است

فرق مابين بني آدم وحيوان ادب است

راحت روح زنان،زينت مردان ادب است

       باادب باش كه سرمايه ي خوبان ادب است

 آيه آيه همه جاسوره قرآن ادب است

باادب باش كه اندرهمه جايابي راه

درقيامت نشودروي سفيدتوسياه

همچويوسف به سرتخت برآيي ازچاه

                                                باادب باش كه سرمايه ي خوبان ادب است

                                               آيه آيه همه جاسوره قرآن ادب است

گرتوخواهي كه دلت دردوجهان شادشود

همه كس ازسخنت خرم ودلشادشود

خاطرت يك سره ازرنج وغم آزادشود

بي ادب مي شودازفيض الهي محروم

خويش رامي كندازجهل وشقاوت معدوم

ازاحاديث وروايات به ماشدمعلوم

شرف ومنزلت مردسخندان ادب است

           

گشت ازعلم وادب،مذهب اسلام،عيان

شرح اين مسئله امروزنگنجدبه بيان

خوش بودگرمحك تجربه آيدبه ميان

                                            محك خالص كافرزمسلمان ادب است

                                             آيه آيه همه جاسوره قرآن ادب است

مردرامعرمت وعلم وادب مي باي

روح رالذت تفريح وطرب مي بايد

گرچه دركسب هنر،رنج وتعب مي بايد

آنكه هرمشكلي ازآن شودآسان ادب است

آيه آيه همه جاسوره قرآن ادب است

(نسيم شمال)

سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : آني

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت.دربين كار،گفت وگوي جالبي بين آن مردوآرايشگر،درمورد«خدا»صورت گرفت.

آرايشگرگفت:كافي است به خيابان بروي وببيني.مگرمي شودباوجودخداي مهربان اين همه مريضي،دردورنج وجودداشته باشد؟!

مشتري چيزي نگفت وبعدازاين كه اصلاح سرش تمام شد،ازمغازه بيرون رفت.به محض اينكه ازآرايشگاه بيرون آمد،مردي راباموهاي ژوليده وكثيف،درخيابان ديد.باسرعت به آرايشگاه برگشت وبه آرايشگرگفت:مي داني به نظرمن آرايشگرهاوجودندارند.

آرايشگرباتعجب پرسيد:چرااين حرف راميزني؟!من اين جاهستم وهمين الآن موهاي تورامرتب كردم.

مشتري بااعتراض گفت:پس چراكساني مثل آن مرد،بيرون ازآرايشگاه وجوددارند؟

آرايشگرپاسخ داد:آرايشگرهاوجوددارند،فقط مردم به مامراجعه نمي كنند.

ومشتري گفت:دقيقاهمين است.خداوجوددارد،فقط مردم به اومراجعه نمي كنند!براي همين است كه اين همه دردورنج دردنياوجوددارد.

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : آني

1-گشاده دست باش،جاري باش،كمك كن.(مثل رود)

2-باشفقت ومهربان باش.(مثل خورشيد)

3-اگركسي اشتباه كردآن رابپوشان.(مثل شب)

4-وقتي عصباني شدي خاموش باش.(مثل مرگ)

5-متواضع باش وكبرنداشته باش.(مثل خاك)

6-بخشش وعفوداشته باش.(مثل دريا)

7-اگرمي خواهي  ديگران خوب باشند،خودت خوب باش.(مثل آيينه)

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 15:7 :: نويسنده : آني

آني به ميزكارپدرش نزديك مي شودوكنارآن مي ايستد.

پدركه به سختي گرم كاروزيروروكردن انبوهي كاغذونوشتن چيزهايي درتقويم خود بود،اصلامتوجه حضوردخترش نمي شودتااين كه آني مي گويد:«پدر،چه مي كني؟»

وپدرپاسخ مي دهد:«چيزي نيست عزيزم!مشغول مرتب كردن برنامه هاي كاريم هستم.اين هانام افرادمهمي هستندكه بايددرطول هفته باآن هاملاقات داشته باشم.»

آني پس ازكمي مكث وتأمل مي پرسد:«پدر!آيانام من هم دربين آن ها هست؟»

(بهترين دقيقه اي كه سپري مي كنيد،دقيقه اي است كه صرف خانواده خودمي كنيد.)

                                                                                                                                                              كنت بلانكارد

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : آني

1-هميشه بزرگوارترازآن باشيدكه برنجيد،ونجيب ترازآن باشيدكه برنجانيد.

     (شاكتي گواين)

2-بامردمان نيك معاشرت كن تاخودت هم يكي ازآن هابه شمارروي.

3-فقراخلاقي به مراتب وحشتناك تروغيرقابل تحمل ترازفقرمادي است.

4-بايدازباختن پندگرفت وازپيروزشدن لذت برد.

                                                             

5-آنچه هستيدشمارابهترمعرفي مي كندتاآنچه مي گوييد.

                                                                              6-چه بساافرادي كه فقط باصداي كلنگ گوركن ازخواب بيدارمي شوند.

7-وقتي قهرمان جهان شدم آن گاه فهميدم كه بايدبيشترخم شوم تامدال قهرماني رابه گردنم آويزم.

8-خودرابه هوس نزديك مكن كه خردازتوروي برمي تابد.

9-بزرگترين كشف عصرمااين است كه انسان ميتواندباتغييرنگرش دروني ذهن،ابعادبيروني زندگي اش رامتحول كند.

                                                

10-بهترين انسان هالزومابهترين چيزهاراندارند،بلكه ازهرچه سرراهشان قرارمي گيردبه بهترين شكل استفاده مي كنند.

11-بزرگي آدم هابه حرف هاي نگفته شان است.

12-هميشه حرفي رابزن كه بتواني آن رابنويسي،چيزي رابنويس كه بتواني امضايش كني وچيزي راامضاكن كه بتواني پاي آن بايستي.

13-هيچ وقت مغرورنشو،چون برگ هاي درختان وقتي مي ريزندكه فكرمي كنندطلاشده اند.

14-وقتي داري بالاميري،مهربان باش وفروتن،زيراهنگام سقوط ازكنارهمين آدم هامي گذري.

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : آني

كودكي كوزه اي شكست وگريست

كه مراپاي خانه رفتن نيست

چه كنم،اوستاداگرپرسيد كوزه آب ازاوست،ازمن نيست

زين شكسته شدن دلم بشكست

كارايام،جزشكستن نيست

چه كنم،گرطلب كندتاوان

خجلت وشرم،كم زمردن نيست

گرنكوهش كندكه كوزه چه شد

سخنيم ازبراي گفتن نيست

كاشكي دودآه مي ديدم

حيف،دل راشكاف وروزن نيست

چيزهاديده ونخواسته ام

دل من هم دل است،آهن نيست

روي مادرنديده ام هرگز

چشم طفل يتيم،روشن نيست

كودكان گريه مي كنندومرا

فرصتي بهرگريه كردن نيست

دامن مادران خوش است،چه شد

كه سرمن به هيچ دامن نيست

خواندم ازشوق هركه رامادر

گفت بامن،كه مادرمن نيست

ازچه يك دوست بهرمن نگذاشت

گركه بامن زمانه دشمن نيست

ديشب ازمن،خجسته روي بتافت

كازچه معنيت،ديبه برتن نيست

من كه ديبانداشته ام همه عمر

ديدن ،اي دوست،چون شنيدن نيست

طوق خورشيد،گرزمردبود

لعل من هم به هيچ معدن نيست

لعل من چيست،عقده هاي دلم

عقدخونين،به هيچ مخزن نيست

اشك من،گوهربناگوشم

اگرم گوهري به گردن نيست

كودكان راكليج هست ومرا

نان خشك ازبراي خوردن نيست

جامه ام رابه نيم جونخرند

اين چنين جامه جاي ارزن نيست

ترسم آنگه دهندپيرهنم

كه نشاني ونامي ازتن نيست

كودكي گفت:مسكن توكجاست؟

گفتم :آن جاكه هيچ مسكن نيست

رقعه،دانم زدن به پيرهن خويش

چه كنم،نخ كم است وسوزن نيست

خوشه اي چندمي توانم چيد

چه كنم،وقت خرمن نيست

درس هايم نخوانده ماندتمام

چه كنم،درچراغ روغن نيست

همه گويندپيش مامنشين

هيچ جا،بهرمن نشيمن نيست

برپلاسم نشانده اندازآن

كه مراجامه،خزادكن نيست

نزداستادفرش رفتم وگفت

درتوفرسوده،فهم اين فن نيست

همگانم قفازنندهمي

كه توراجززبان الكن نيست

من نرفتم به باغ باطفلان

بهرپژمردگان شكفتن نيست

گل اگربود،مادرمن بود

چون كه اونيست،گل به گلشن نيست

گل من،خارهاي پاي من است

گرگل وياسمين وسوسن نيست

اوستادم نهادلوح به سر

كه چوتو،هيچ طفل كودن نيست

من كه هرخط نوشتم وخواندم

بخت باخواندن ونوشتن نيست

پشت سراوفتاده فلكم

نقص حطي وجرم كلمن نيست

مزدبهمن همي زمن خواهند

آخراين آذراست،بهمن نيست

چرخ هرچه سنگ داشت برمن زد

ديگرش سنگ درفلاخن نيست

چه كنم خانه زمانه خراب

كه دلي ازجفاش ،ايمن نيست

   پروين   

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : آني

توشاهكارخالقي                      

تحقيرراباورنكن

برروي بوم زندگي                   

هرچيز مي خواهي بكش

زيباوزشتش پاي توست            

تقديرراباورنكن

تصويراگرزيبانبود                    

نقاش خوبي نيستي

ازنودوباره رسم كن                 

تصويرراباورنكن

خالق توراشادآفريد                 

آزادآزادآفريد

پروازكن تاآرزو                      

زنجيرراباورنكن  

شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : آني

  

فقر اینه که ...

فقر اینه که                                                 ۲تا النگو توی دستت باشه و ۲تا دندون خراب توی دهنت؛
فقر اینه که                         روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛
فقر اینه که                         شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛
فقر اینه که                         ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما تاریخ کشور خودت رو ندونی؛
فقر اینه که                                                 وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛
فقر اینه که                                                 توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛
فقر اینه که                         ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛
فقر اینه که                                                 بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

فقر اینه کهورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛
فقر اینه که                         در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛
فقر اینه که                         با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛
فقر اینه که                         کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت باشه؛

شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : آني

                                 زمان

 

فرض كنيدكه هرروزصبح مبلغ ثابتي،معادل 86400دلاربه حساب بانكي شماواريزمي شودوبه شمااين اجازه داده مي شودكه به ميزان دلخواه ازآن برداشت كنيد؛ودرپايان روز،هرآنچه راازاين مبلغ باقي مانده باشدازشماپس خواهندگرفت.شمابااين مبلغ چه كاري انجام خواهيدداد؟مطمئناًازتمام موجودي خوداستفاده خواهيدكرد.

همه افراد،چنين حساب بانكي دارند!نام اين حساب «زمان »است.هرروزصبح به شما86400ثانيه اعتبارمي دهندوتاپايان شب،شمامهلت داريدازاين حساب استفاده كنيد.اين خودشماهستيدكه تصميم مي گيريدچگونه ازاين اعتباراستفاره كنيد،آري خودشما!

هرروزبراي شماحساب جديدي بازمي كنندوهرشب،اعتبارباقي مانده رامي سوزانند.اگرنمي توانيدازسپرده خودبه قدركافي استفاده كنيد،اشكال ازخودتان است.

به يادداشته باشيدكه مدت محدودي اين حساب اعتباردارد،مثلاًهفتادياهشتادسال وياكمي بيش تروكم تر...قدراين حساب رابه خوبي بدانيدوسعي كنيدكه درزمان حال زندگي كنيد،حتي اگراين كارمشكل باشد.

براي فهميدن ارزش ده سال،اززوج هاي تازه طلاق گرفته بپرس.

براي فهميدن ارزش چهارسال،ازفارغ التحصيل دانشگاه بپرس.

براي فهميدن ارزش يك سال،ازدانش آموزي كه درامتحان آخرسال مردودشده بپرس.

براي فهميدن ارزش نه ماه،ازمادري كه نوزادمرده به دنياآورده بپرس.

براي فهميدن ارزش يك ماه،ازمادري كه نوزادنارس به دنياآورده بپرس.

براي فهميدن ارزش يك هفته،ازسردبيريك مجله هفتگي بپرس.

براي فهميدن ارزش يك روز،ازكارگرروزمزدي كه شش فرزندداردبپرس.

براي فهميدن ارزش يك ساعت،ازعشاقي كه درانتظارهم هستندبپرس.

براي فهميدن ارزش يك دقيقه،ازمسافري كه اتوبوس،قطاروياهواپيماراازدست داده بپرس.

براي فهميدن ارزش يك ثانيه،ازشخص بازمانده ازيك تصادف بپرس.

براي فهميدن ارزش يك دهم ثانيه،ازدارنده مدال نقره المپيك بپرس.

نتيجه:

هرلحظه گنج بزركي است،گنجتان رامفت ازدست ندهيد.وخوب به يادداشته باشيدكه زمان به خاطرهيچ كس منتظرنمي ماند!

ديروزبه تاريخ پيوست،فردامعماست وامروزهديه است.

چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : آني

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

باسلام وتشكرازشماكه ازوبلاگ من ديدن مي فرماييدواميدوارم كه اين مطالب اثرمثبتي هرچندكوچك،برذهن وقلب شماداشته باشد.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ملاقات باخانواده خود و آدرس آرزوها.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 13723
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ


آمار وبلاگ:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 13723
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1